روزی روزگاری بیوه زنی فقیر بود که در کلبهای با پسرش » جَک « زندگی ميکرد.جک نوجواني بيتوجه بود و اصلا اهل کار کردن نبود.سرانجام وضعشان خيلي سخت شد، بطوريکه مادرش نتوانست هيچ پولي براي زندگيشان کسب کند.او متوجه شد که براي تهيه غذا لازم است که گاوشان را بفروشند.او جک را که آنقدر بيفايده بود سرزنش کرد و جک براي مدتي غمگين شد.سپس با اصرار از مادرش درخواست کرد که او گاو را براي فروش به بازار ببرد......
دوستان عزيز شما ميتوانيد ادامه اين داستان تخيلي و جذاب را در کتابخانه ديجيتال دبيرستان نداي سيد الشهدا مطالعه فرماييد.