کتاب اشک مار داستان دوستي چوپاني فقير با يک مار است. نام اين چوپان حسن بود .حسن هر روز صبح ني خود را برميداشت و همراه گله و سگ با وفايش از دهکده بيرون ميرفت. روزي حسن گله را در دشتي به چرا وا داشته بود و خودش روي سنگي نشسته بود و ني ميزد.در نزديکي او چاهي بود. کنار آن چاه بوته اي بود.حسن ناگهان ديد که بوته تکان ميخورد، خوب که نگاه کرد، در پشت بوته ماري را ديد که چنبر زده و سرش را بالا گرفته است .حسن ترسيد و خواست که برخيزد و برود، ..............
شما ميتوانيد ادامه اين داستان زيبا را در سايت کتابخانه ديجيتال دبيرستان نداي سيدالشهدا مطالعه فرماييد .