گفته بودم دوستت دارم و تو باور کرده بودي. خب، من راست گفته بودم و تو دنبال حرف راست بودي. برخلاف آنهايي که هميشه مي گويند قصه دروغ است، تو قصه هايم را باور کردي. تو باور کردي قصه ي آن لنگه کفشي را که دنبال جفت گمشده اش مي گشت و آخر قصه آن را پيدا کرد. باور کردي قصه ي آن مرد نقاش را که رويايش را نقاشي کرد، ولي گربه ي رويايش ناگهان جان گرفت و افتاد به جان موش هايي که رفيق شفيق نقاش بودند. قصه يجنگيدن دختري به نام "هستي" را باور کردي. جنگيدن براي رسيدن به صلح. به هستي پنهان خود خود خودش. چه خوب که مرا باور کردي و گوش به قصه هايم سپردي. گفته بودم هر کتاب تکه اي از وجود نويسنده است و تو باور کرده بودي. فکر کردم چه خوب است بداني که نويسنده ها جانشان را در کتابشان جا مي گذارند تا به کتاب جان بخشند. شايد هم دانستنش براي تو مهم نباشد. چون تو نه با جان نويسنده کار داري، نه با کسي که با نقاشي اش قصه را کامل مي کند. تو با کتــاب سفر مي کني. بال در مي آوري و به دنياي پر رمز و راز داستان پا مي گذاري. و چه خوب است که مسافر اين سفر شيرين و پر خاطره هستي. چه خوب است که به من ياد مي دهي چه طور فکر کنم، چه طور بنويسم و چه طور دوستت باشم.
گفته بودم هيچ نترس و تو باور کرده بودي. گفته بودم من اينجا کنارت هستم تا از دنياي بي رحم و پرآشوب آدم بزرگ ها حرف بزنم. هستم تا دست هاي کوچکت را بگيرم و از خيابان هاي پرهياهوي اين جنگل سرد و تاريک عبور دهم. چه خوب که به من و دست هاي گرمم اعتماد مي کني. من اينجايم در برگ برگ کتابي که به تو شجاعت و جسارت و قدرت مي دهد. نترس، دستت را به من بده تا در کنار هم قدم بزنيم و نگاه کنيم و نگاه کنيم و دور شويم و دور شويم. گفته بودم که روزي اين سنگ سياه و سخت را خواهم شست. تکه تکه اش خواهيم کرد تا زمين آرام بگيرد. آنگاه به گل هميشه منتظر، بهار را هديه مي دهيم، به آن درختت صنوبر، آفتاب را نشان خواهيم داد و بر منقار آن پرنده ي غمگين ترانه ي آزادي خواهيم نشاند. و تو تمام حرف هايم را باور کردي. من چه خوشبختم که قصه هايم را باور مي کني و مي داني که من هيچ وقت، هيچ وقت به تو دروغ نمي گويم.
ما با هم زنده ايم، با هم معنا پيدا مي کنيم. بيا باز هم برويم. نمانيم، نگنديم، نخوابيم، بيا با هم کتاب شويم. مثل دو بال پرنده اي شاد و آزاد، تو بگو تا من بنويسم، من مي نويسم تا تو بخواني. بيا کتاب را زندگي کنيم. دانايي را زندگي کنيم. بيا کلاغ غصه ها را به خانه اش برسانيم و آخر قصه بگوييم: بالا رفتيم ماست بود ، قصه ي ما راست بود. پايين آمديم دوغ بود قصه ي ما ... راست بود.